آیا مواجهه با خدا ممکن است؟(2)
آیا مواجهه با خدا ممکن است؟(2)
آیا مواجهه با خدا ممکن است؟(2)
نويسنده:ويليام اي. کوفمن - مرتضي کريمي/ کارشناس ارشد اديان ابراهيمي
ازعرفان تا اگزیستانسیالیسم: بوبروتویابدی
اما عرفان در معنای تخصصيتر خود، مستلزم مشاركت روح با خدا و حتی در بعضی از اشکال خود، مستلزم طلب وحدت روح با خداست. گرشوم شولم (Gershom Scholem) خاطر نشان میسازد که نزدیکترین عرفان یهودیای که به ایدة وحدت با خدا رسیده ایدة یهودی دوقوت (Devekut)، یعنی پیوستگی به خدا و ملازمت با او، است. به گفتة شولم، این پیوستگی یا دوقوتغالباً «از راه تناقضآمیز انکار نفس و انکار ارزشهای این جهان تحقق مییابد» (Scholem, 1971: 203).
نکتة مهم این است که عرفان در معنای تخصصيتر پيشگفته، مستلزم انکار جهان از طریق تجربة خلسه است؛ یعنی حالت جذبهای که در آن، ذهن بر تأمل دربارة خدا متمرکز است. عرفان در این معنای اخیر خود، یکی از مراحل بسط اندیشة بوبر است که وی از آن فراتر رفت.
در نوشتههای اولیة بوبر دربارة هندوییسم، تجربة خلسه مورد تأکید قرار گرفت؛ مانند رسالههای اولیة وی تحت عنوان حيات حسیدیم (The Life of Hasidim) که در سال 1908 نوشته شدهاند. عنوان نخستین رسالة وی خلسه (Hitlahavut: ecstasy) است. بوبر در این رساله، عارف حسیدی را در حالت خلسه چنین توصیف میکند: «فراتر از طبیعت و فراتر از زمان و فراتر از فکر. از این رو وی کسی خوانده میشود که در خلسه است... . انسان دارای خلسه، حاکم بر زندگی است و هیچ اتفاق خارجیاي که وارد عالم وی میشود نمیتواند الهام وی را آشفته کند» (Buber, 1958: 77).
هیچ اتفاق خارجیاي نمیتواند الهام وی را آشفته کند! در این حالتِ انکارِ تمامعیارِ جهان، هیچ اتفاق محدودی نمیتواند شور و جذبة عارف را برهم زند. در این مرحلة اولیه از اندیشة بوبر، وی «دینی» را معادل «عرفانی» میدانست؛ یعنی نوعی تجربه که او را از به اصطلاح تجارب دنیوی خدا میکرد. به اعتقاد وی، این حالت «دینی» یک استثنا از زندگی روزمره است. دغدغة بوبر در این برهه از حیات و تألیفاتش، بیشتر ابدیت بود تا امور دنیوی، بیشتر جذبه بود تا تجربة روزانه، بیشتر امور ماورای این جهان بود تا خود این جهان.
اما حادثهای سرنوشتساز در زندگی بوبر اتفاق افتاد؛ یک اتفاق خارجی که فکر و الهام وی را بر هم زد. از آنجا که این اتفاق برای بوبر بسیار سرنوشتساز بود، مناسب است شرح آن را از زبان خود وی بشنویم:
تنها چیزی که اتفاق افتاد این بود که یک روز پیش از ظهر پس از صبحی مملو از شور و جذبة دینی، مردی ناشناس به دیدن من آمد در حالی که من روحاً در این مکان نبودم. من بدون تردید اجازه دادم جلسة دوستانه برگزار شود. بیتوجهی در رفتار من با او همانند رفتار من با همسالان وی بود که عادت داشتند در این موقع از روز دنبال من بگردند مانند غیبگویی که آمادة شنیدن دلیل است. من با دقت کامل و به صراحت با او گفتوگو کردم اما سؤالاتی که نپرسید را حدس نزدم. مدت کوتاهی بعد، از یکی از دوستان او ــ خود او از دنیا رفته بود ــ محتوا و مضمون اساسی این سؤالات را دریافتم. من فهمیدم که او به طور تصادفی پیش من نیامده بود بلکه سرنوشت او را آورده بود؛ اما نه برای یک گفتوگو بلکه برای یک تصمیم.
او نزد من آمده بود، او در این ساعت آمده بود. زمانی که ما نا امیدیم ولی با این حال پیش کسی میرویم، انتظار چه چیزی را داریم؟ مطمئناً انتظار حضوري را داريم که به واسطة آن به ما گفته شود با همة این اوضاع و احوال، معنایی وجود دارد.
از آن زمان به بعد، من امر دینی را که چیزی جز استثنا، اقتباس، شادی و جذبه نیست رها کردهام یا او مرا رها کرده است. من مالک هیچ چیز نیستم جز روزهایی که هرگز خارج از آن نیستم... . من چیزی بیش از این نمیدانم. اگر اینْ دین است، پس همه چیز است که زندگی در امکان گفتوگوی آن گذرانده میشود (Buber, 1961: 13, 14).
بیتردید، این واقعة سرنوشتساز نقطة عطفی در زندگی و اندیشة بوبر بوده است. پیش از این، او فارغ از زندگی روزمره، در جستوجوی ابدیت بود. بعد از این جریان، او ابدیت را در زندگی روزمره و در جریان مادی جستوجو کرد.
دربارة خود این اتفاق به نظر میرسد که بوبر به پرسشهاي آشکار مرد جوان پاسخ داد؛ اما سؤالهاي نهان و عمیقتری را که آن مرد نپرسید پاسخ نداد. بوبر خود را سرزنش کرد چون از سؤالهاي مرد جوان به احساسات موجود در ورای آنها راه نیافته بود. ظاهراً آنچه در این ملاقات وجود نداشت همدلی بود، یعنی احساس یگانگی با فرد دیگر. آنچه ذهن بوبر را داغدار کرد درک همین مطلب بود، البته زمانی که فهمید آن جوان خودکشی کرده است.
به لحاظ بالینی، سادهلوحانه به نظر میرسد که بوبر خود را مسئول فاجعة شخصی این جوان بداند. عوامل بسیاری، چه ملموس و چه ناملموس، در یک فرد جمع میشوند و دست به دست هم میدهند تا فعل نهایی خودکشی صورت گیرد. عوامل فطری و ذاتی، عوامل محیطی و گرایشهای احساسی همگی نقش دارند. بنابراین، هرچند ممکن است عامل وقوع خودکشي سرخوردگی در عشق، شکست در شغل و يا اموري از اين دست باشد، اما در واقع اين تأثیر تراکمیِ تمام عوامل موجود در پیشینة فرد است که به نحوی در تصمیم مهلک وی متبلور شده است.
با توجه به این، چگونه میتوان اقدام بوبر را در سرزنش خود تبیین کرد؟ برای جلوگیری از این فاجعه، چه کاری میتوانست صورت بگیرد؟ به نظر من، واکنش بوبر واکنش یک روانشناس نبود، بلکه واکنش یک هنرمند بود. بوبر به دنبال دلایل بالینی نبود؛ بلکه در جستوجوی معنای نهان این اتفاق بود تا با هنر، ماهیت آن را تغییر دهد و به آن تغییر، شکل دهد. از این رو، مقایسة این واقعه با جریان مشابهی که در زندگی هنرمند دیگری روی داده، آموزنده است. اما در جریان مربوط به این هنرمند، فرد خودکشی نکرد و دلیل آن دقیقاً این نکته بود که معنا فهمانده شده بود.
سوسکی ناتسومه (Soseki Natsume)، رماننویس ژاپنی، در کتاب خود با عنوان درون درهاي شيشهاي من (Within My Glass Doors) واقعة ذیل را توصیف میکند که قطعاً برگرفته از یک ماجرای واقعی در زندگی اوست. زنی در شرف خودکشی، یک رماننویس مشهور را ملاقات میکند. رماننویس پس از بحث با وی، تصمیم میگیرد زن را تا خانه همراهی کند. زن، شگفتزده میگوید: «بسیار مایة افتخار است که مرا تا منزل همراهی میکنید» رماننویس پاسخ میدهد: «به نظر شما این افتخار است؟» پاسخِ زن مثبت است. آنگاه رماننویس میگوید: «اگر چنین است، پس تو بهتر است زنده بماني نه اينكه بميري».
این داستان دقیقاً نکتة بوبر را تبیین میکند؛ یعنی جایی که او تصور کرد آن جوان را یاری نکرده است و جایی که این رماننویس با آن زن، ارتباط برقرار میکند. نکته این است که رماننویس با منش خود، به آن زن نشان داد که معنایی وجود دارد. به بیان دقیقتر، به او نشان داد که او هنوز هم دلیلی برای ارزشمند دانستن زندگی و حیات دارد؛ زیرا این زن منشِ رماننویس را معنادار قلمداد کرده بود. و این همان جایی است که بوبر احساس کرد آن جوان را رها کرده و به او یاری نرسانده بود.
از نظر هنرمند، تمام تجربههای زندگی به درد میخورند. بنابراین، در اندیشه بوبر، درد و رنج این واقعهْ ماهرانه در فرشینة اندیشة او بافته ميشود. به گفتة وی، این واقعه بود که اندیشة وی را به نحو تعیینکنندهای تغییر داد. این تغییرْ عبارت بود از انتقال از دلمشغول جذبة عرفانیبودن به تأکیدکردن بر حیاتی که «در آن، امکان گفتوگو وجود دارد».
گرچه بوبر از هرگونه مقولهبندی اجتناب کرده است، با این حال میتوان گفت که این واقعة سرنوشتساز و تفسیر بوبر از آن، حاکی از تغییر او از عرفان به اگزیستانسیالیسم بود. اگر منظور ما از اگزیستانسیالیسم نگرشي نسبت به زندگی باشد که بر اساس آن، وجود انسان در عالم مادی مقدم بر «ماهیت» یا نظریهپردازی انتزاعی دربارة وجود باشد، آنگاه کاملاً روشن است که دیدگاه بوبر بسط پیدا کرده و به یک جهتگیری اگزیستانسیالیستی نسبت به زندگي تبدیل شده است. از این رو، بوبر ضمن بیان تجربة خود با آن جوان مینویسد: «من هیچ پربودني را نمیشناسم مگر پربودن هر ساعت فانی، از ادعا و مسئولیت» (Ibid: 14). از این نقطه به بعد بود که بوبر تمام مباحث مربوط به ماهیت و تمام تلاشها برای طبقهبندی و مقولهبندی ماهیت را کنار گذاشت. منظور بوبر از وجود، وجود خاص خودش در گفتوگو با دیگران بود و همین وجود بود که به نقطة آغاز اندیشة بوبر تبدیل شد. مهمتر اينکه بوبر اینک به این باور رسیده بود که هرگونه تلاش برای فراتر رفتن از زمان و مکانِ فعلی بیاعتبار است. ابدیت را نمیتوان در جهانی دیگر و در بعدي دیگر یافت. ابدیت همین الان است.
از این رو، بوبر جستوجوی ابدیت را رها نکرد؛ بلکه آن را در لحظه، در «پر از ادعا و مسئوليت بودن هر ساعت فانی» جستوجو کرد. او هر مواجهة درست و معتبر با فرد دیگر، با یک شیء طبیعی یا اثر هنری را پنجرهای رو به توی ابدی در نظر گرفت.
سؤالی که اینک مطرح میشود این است که از نظر بوبر مواجهة درست چیست؟ اندیشة بوبر در کتاب کلاسیک وی با عنوان من و توبه طور کامل به بار نشست و وضوح پیدا کرد. بوبر در این کتاب، مواجهة درست را تحت عنوان ارتباط منـتو توصیف میکند.
من و تو یک اثر شاعرانه است ـ البته لفظ شعرْ تصوير غلطي از وقت و وضوح انديشة [مطرح شده در اين اثر] ارائه ميدهد. بوبر با قلم ماهرانه خود و با وضوحی تأثرانگیز، ارتباط منـتو را به تصویر میکشد.
1. ارتباط منـتو تمام وجود انسان را درگیر میکند. بهعنوان مثال، در یک مواجهة منـتو چنین نیست که من در حال صحبت با فرد دیگر، دربارة چیز دیگری فکر کنم. تمام وجودِ من غرق در ارتباط است. من و تو، حاکی از نگرش کل انسان است و ذهن تقسیمشده را نفی میکند.
2. ارتباط منـتو انحصاری است. بوبر در تمثیل معروف خود دربارة درخت مینویسد: «درخت دیگر آن نیست. نیروی انحصاریبودن، مرا محاصره کرده است» (Buber, 1958: 7). مقصود بوبر این است که من تنها با درخت مواجهه میکنم؛ من در ارتباطم با خود درخت به طور کامل جذب میشوم. درخت در برابر من میایستد. گویی در آن لحظه هیچ چیز دیگری وجود ندارد مگر مواجهة من با آن درخت. مواجهه مرا محاصره کرده یا در چنگ خود گرفته است. این، یک ارتباط انحصاری است.
3. ارتباط منـتو مستقیم، صادقانه و بدون فریبکاری است. در یک ارتباط منـتو با شخص دیگر، من تلاش نمیکنم بر وی تأثیر بگذارم و «چیزی را به وی قالب کنم». از آنجا که من حقیقتاً خودم هستم، برای فرد دیگر این امکان را فراهم میشود که حقیقتاً خودش باشد: «همین که من، من میشوم، من میگویم تو» (Ibid: 11). از این رو، ارتباط منـتو ملاقاتي مطلقاً روراست، کاملاً خودجوش و خودانگیخته است. منْ دیگري را تحت مقوله نميآورم. من او را ملاقات میکنم.
4. ارتباط منـتو راحت و بدون زحمت است. این ارتباطْ عملی ارادی نیست. من نمیگویم: «الان میخواهم یک ارتباط منـتو داشته باشم». به همین جهت، بوبر مینویسد: «ملاقات من و تو با فیض صورت میگیرد نه با تلاش وجستوجو» (Idem). این، بدان معنا نیست که من در این ارتباط، سهمی ندارم؛ بلکه منظور این است که من به تمایز و مغایرت واقعی فرد دیگر پاسخ میدهم. به طور قطع، ارتباط منـتو، آفریدة ذهنی نیست.
5. ارتباط منـتو در زمان حاضر اتفاق میافتد. مفاهیم «حاضر» و «حضور» برای بوبر به غایت اهمیت دارند. مسلماً ایدة رستگاری و نجاتِ در آینده نیز در اندیشة بوبر نقش عمدهای ایفا میکند. اما مارتین بوبر بر خلاف مارتین هایدگر، متفکر اگزیستانسیالیست، که معتقد بود وجود انسان همواره متوجه آینده است، آینده را تحتالشعاع قراردهندة حال نمیداند. از این رو، بوبر با فلاسفهای که به ایدة «زمان حاضر ظاهر فریب» باور دارند موافق نخواهد بود؛ ایدهای که بر اساس آن، زمانِ حاضر موهوم است. بوبر در تقابل مستقیم با این فلاسفه، زمان حاضر را حقیقی و مهم میداند.
6. بوبر با بسط ایدة زمان حاضر، بر این نکته تأکید میکند که ارتباط منـتو، بین مردم اتفاق میافتد. بوبر میکوشد تا با پذیرش واقعیتِ به لحاظ وجودشناختیْ پیشینِ «بین» یعنی واقعیت خود ملاقات، از تقسیم دوگانة موضوع و فاعل شناسا فراتر رود. برای مثال، دو نفر را در یک گفتوگوی واقعی در نظر میگیریم. به باور بوبر، نه تنها برای این دو فرد شرکتکننده در گفتوگو بلکه بین آنها نیز اتفاقی در حال روی دادن است. این یک فرایند ارگانیک است که به موجب آن، «کل»، يعني برهمکنش و همکوشی ایجادشده از این رهگذر، بیش از مجموع اجزای آن است.
7. ویژگی آخر که مهمترین ویژگی است آن است که ارتباط منـتو متقابل یا دوسویه است. به نوشتة بوبر: «ارتباط، دوطرفه است. توی من بر من تأثیر میگذارد چنانکه من بر آن تأثیر میگذارم»(Ibid: 15). کاملاً بدیهی است که در ارتباط انسان با انسان باید وضع به همین صورت باشد. اگر ارتباطی دوطرفه نباشد و دو طرف متأثر نشوند، بیمعناست که آن ارتباط را یک ارتباط منـتو به حساب آوریم.
با این حال، مشکل اصلی اندیشة بوبر مربوط به عنصر دوسويه بودن در ارتباط انسان با طبیعت و ارتباط او با خداوند است.
ابتدا ارتباط انسان با طبیعت را مورد ملاحظه قرار میدهیم. به توصیف بوبر از مواجهه با یک درخت باز میگردیم. چگونه میتوان گفت که مواجهه با درخت، دوسویه است؟ آیا درخت وارد نوعي ارتباط میشود؟ اگر چنین است، آیا بوبر، فردي همه روحمندانگار[1] است؟ آیا مراد بوبر این است که اجزاي طبیعت از آگاهی برخوردارند؟ بوبر با جملات کوتاه زیر راه را بر اين سؤالها ميبندد:
نباید اجازه داد هيچ تلاشی برای کمکردن قوت معنای ارتباط صورت بگیرد. ارتباطْ دوسویه است. حال سؤال این است که آیا آگاهی درخت همانند آگاهی ماست؟ من این را تجربه نکردهام. اما آیا تو میخواهی با تظاهر به موفقیت خود در آن، دوباره چیزی را که نمیتواند متلاشی و خرد شود متلاشی و خرد کنی؟ من با روح یا پری جنگلی درخت مواجه نمیشوم، بلکه مواجهة من با خود درخت است (Ibid: 8).
گمان بر این است که هدف از گفتههایی نظیر این، تاق کردن طاقت فلاسفة حرفهای است و ظاهراً این کار عامدانه صورت میگیرد. بوبر بارها با مقولهبندی و طبقهبندی مخالفت میکند. او تا آنجا پیش نخواهد رفت که بگوید درخت از آگاهی برخودار است؛ زیرا اگر چنین بگوید فیلسوفان به او برچسب روحينگر بودن خواهند زد و او را کنار خواهند گذاشت و سخن از نیاز آنها به مقولهبندی به میان خواهد آمد. آنچه بوبر میگوید این است که مواجهه یک اتفاق بینظیر است. این اتفاقْ قابل تجزيه و تحلیل نیست؛ زیرا تجزيه و تحلیلِ یک چیز به معنای تقسیم کردن آن به اجزای تشکیلدهندة آن و در نتیجه متلاشی و خرد کردن آن است.
بنابراین، بوبر بر بینظیربودن مواجهه تأکید میکند. به عبارت دیگر، اگر کسی وارد رابطة تمام هستي خود باهر چیزی بشود رابطة متقابل صورت گرفته است. اما پیشاپیش نمیتوان محتوای این تقابل را بیان کرد. صرفاً باید آن را تجربه کرد.
بوبر، به نحو تحسین برانگيزي، نسبت به این نکته، راسخ و استوار است. جالب است که بدانیم زمانی که فلاسفة دیگر او را مورد سؤال قرار میدهند، چگونه ایستادگی ميکند و موقعیت خود را حفظ میکند.
بوبر در حرکت نکردن از دورنمای مواجهه، قاطع است. همین قاطعیت و استواری، با تغییراتی، به بحث بوبر دربارة خدا جان میبخشد. ارتباط با خدا که توی ابدی است، اوج ارتباطهای منـتوی خاص انسان با افراد دیگر و با طبیعت است. به بیان دقیقتر، ارتباطهای منـتوی خاص مذکور، حاکی از یک امر متعالی مشرِف هستند که این ارتباط ها را کامل میکند، به کمال میرساند و استوار میسازد. بوبر این اندیشه را اینچنین تبیین میکند:
خطوط ممتد ارتباطها در توی ابدی به هم میرسند. هر توی خاص، یک نگاه مختصر به توی ابدی است؛ به واسطة هر توی خاص، کلمة اولیه، توی ابدی را خطاب قرار میدهد... توی فطری در تمامي ارتباطها تشخیص داده میشود؛ اما در هیچ یک به کمال نمیرسد. توی فطری، صرفاً در ارتباط مستقیم با تویی که ذاتاً نمیتواند آن بشود به کمال میرسد (Ibid: 75).
به باور بوبر، هر مواجههای در سطح انسانی، فانی و گذرا است «هر تویی در این جهان باید یکآن بشود.» (Ibid: 16). هر «تو»یی در این جهان، موقتی است؛ زیرا طبیعت ذهن انسان این است که تجربهها را به موضوعاتی برای شناسایی و تأمل تبدیل کند. انسان نمیتواند برای همیشه در بعد تجربة مستقيم و بيواسطه زندگی کند. مقدر انسان این است که همواره بيواسطگي (immediacy)را به تأمل تبدیل کند. نکتهای که بوبر میگوید همین است که انسان به یک معنا محکوم است که مباشرت را به تأمل تبدیل کند: «انسان نمیتواند بدون آن زندگی کند؛ اما کسی که فقط با آن زندگی میکند انسان نیست» (Ibid: 34). انسان نمیتواند بدون آن زندگی کند و دلیل این، نیاز سیریناپذیر انسان به کنترل است؛ اما کسی که نمیتواند مواجههای خالص، مستقیم و بيواسطه با دیگری داشته باشد انسان نیست.
بوبر پس از اینکه ارتباط منـتو را به چنین جایگاهی ترفیع میبخشد، ضروری میبیند که مواجهههای انسانی را در ارتباط با توی ابدی که طبیعتاً نمیتواند آن بشود استوار سازد.
اندیشة بوبر، یک نظام تلقی نمیشود. خود بوبر به طور جدی، هر گونه رویکرد نظاممند از جانب خود را انکار کرده است. با این حال، فلسفة وی همانند یک نظام، پیچیده و دشوار است؛ زیرا روشن است که ارزش آنچه برای بوبر بالاترین ارزش را دارد (يعني مواجهة منـتو) باید، به گونهای، فراتر از ارزشهاي موقتی و گذرا باشد. این را باید به گونهای در ابدیت استوار کرد. بنابراین، ضرورت تصور خدا بهعنوان توی ابدی، به طور جدی، تابع اهداف بوبر است؛ درست همانطور که تصور اسپینوزا از جوهر، تابع اهداف او بود.
اینک این سؤال مطرح میشود که اشاره به خدا بهمثابة توی ابدی دقیقاً به چه معناست؟ چنانکه گفتم، تصور بوبر از خدا کاملاً با جهتگیری کلی او نسبت به زندگی سازگار است. تصور بوبر از خدا به اختصار در عبارت زیر بیان شده است:
خداوند را نمیتوان در هیچ چیزی استنباط کرد: مثلاً در طبیعت بهعنوان آفرینندة آن، یا در تاریخ بهمثابه ارباب آن و یا در سوژه بهعنوان خودی که گمان میشود در آن است. هیچ چیز دیگری را نمیتوان مطرح کرد که خدا از آن استنباط شود؛ خداوند موجودی است که مستقیماً و با بیشترین قرب و دوام در برابر ماست و صرفاً میتوان او را مورد خطاب قرار داد اما نمیتوان او را بیان کرد (Ibid: 80-81).
نقطة مرکزی پیام دینی بوبر همینجاست. اساساً ما صرفاً میتوانیم با خداوند سخن بگوییم؛ اما نمیتوانیم دربارة خدا صحبت کنیم. تنها میتوان با خدا مواجهه داشت؛ اما نمیتوان او را استنباط کرد.
البته قطعا بوبر، دربارة خداوند حرفهایی برای گفتن دارد. در واقع، او دربارة خداوند بهمثابة شخص مطلق و موجودی سخن میگوید که، به نحو تناقضآميزي، وحدت انحصار و اشتمال مطلق است و جهان و خود را دربردارد اما با آنها همحدود و ثغور نیست. اما اشتباه است که از این گفتهها، بیش از اندازه، اهمیت الاهیاتی بیرون بکشیم همانطورکه متهمكردن بوبر به آشفتگی و عدمانسجام در ایننقطه نیز غلط است.
بوبر پذیرفته است که در دنیای انسانی ما، هر تویی باید یک آن بشود. این نکته دربارة تصورات ما از خدا از جمله تصورات شخص بوبر نیز صادق است. اما از نگاه بوبر، این تصورات و ایدهها دربارة خدا، به ذات و جوهرة موضوع دست پیدا نمیکنند. جوهرة موضوعْ نظریة بوبر دربارة مواجهة زنده با خداوند است.
در چنین مواجههای، انسان احساس میکند که خدا او را مورد خطاب قرار داده است. طبق بیان بوبر، به وی یک نشانه داده میشود. این نشانه به انسان نمیگوید که چه کار کند و چه تصمیمی بگیرد. محتوا و پیامی در کار نیست. نشانة مذکور این نکته را تثبیت میکند که معنا و مفهومی وجود دارد یا به بیان دقیقتر، معنا و هدف انسان در یک شرایط خاص، تأیید میشود.
بنابراین، معیارها ذهنی هستند: ممکن است فرد حسی تشدیدیافته از آگاهی دربارة امر الوهی یا حتی نوعی دگرگونی درونی را نسبت به وجود خود احساس کند. در نتیجه، بر اساس شیوة فکری خاص بوبر، هیچ معیار عینیاي برای مشخص کردن اینکه آیا فردْ مورد خطاب قرار گرفته است یا نه وجود ندارد.
نظریة بوبر این است که «انسانی که واقعاً برای دیدن جهان بیرون میرود به قصد خداوند نیز بیرون میرود» (Ibid: 95). برای چنین شخصی که دنیا را با تمام وجود خود میبیند عملاً همه چیز میتواند یک خطاب الاهی باشد؛ چنانکه بوبر مینویسد: «ارتباط با انسان، تشبیه حقیقی ارتباط با خداوند است؛ به این معنا که خطاب حقیقی، پاسخی حقیقی دریافت میکند؛ جز اینکه در پاسخ خداوند، همه چیز، یعنی کل جهان، به صورت زبان، آشکار و متجلی میشود» (Ibid: 103). منظور بوبر این است که خداوند برای کسی که گوشهایی برای شنیدن دارد سخن میگوید. خطاب حقیقیْ پاسخ حقیقی دریافت میکند.
اما دربارة کسانی که خدا را جستوجو کردهاند اما او را نیافتهاند چه باید گفت؟ دربارة کسانی که خداوند را خطاب کردهاند اما پاسخی از وی نشنیدهاند چطور؟ یا به بیان دیگر، تکلیف کسانی که احساس میکنند خداوند هرگز آنها را خطاب نکرده است چه میشود؟ بوبر این پدیده را چگونه تبیین میکند؟
علاوه بر این، همواره یک سؤال بر سر زبان یهودیان است: چگونه میتوان فاجعة جمعی هولوکاست را تبیین کرد؟
آیا پاسخی وجود داشته و انسان آن را نشنیده یا درهای آسمان بسته بوده است؟ بوبر با این پدیدهها چگونه برخورد میکند؟ این سؤالی است که در قسمت بعدی به بررسی آن میپردازیم.
منبع: www.urd.ac.ir
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}